پرش به محتوا

برگه:سنگی بر گوری.pdf/۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۳
 

روشن بود که از پای بیستون گذشتیم. به گمانم این یکی هم بچه نداشته. گرچه داشته. تاریخ می‌گوید. مرده‌شور تاریخ را ببرد. من می‌گویم حتماً نداشته. وگرنه برای خودش چنین سنگ گوری به چنین ارتفاعی نمی‌کند... و داشتم در دل می‌خندیدم که از بغل ردیف ماشین‌هایی گذشتیم که شبحشان در زمینهٔ روشنایی میرندهٔ افق غرب شبیه به قطاری بود از کاغذ سیاه بریده و چراغهاشان سوراخهایی که نور غروب کنندهٔ خورشید از پشتش چشمک می‌زند. از بغلشان که گذاشتم دلم هری ریخت تو. چه آهسته می‌رفتند. ده تایی. و پیشقراولشان آمبولانسی. همهٔ اینها را بعد دیدم. یعنی رد که شدیم فهمیدم که دیده بوده‌ام. و پا را روی گاز فشردم. در حدود صد کیلومتر بودیم که زنم بجوش آمد:

–چه میکنی؟

–دیگر رسیدیم. بابا.

نمی خواستم آن صحنه وسط بیابان پیش بیاید. آن صحنه که قرار بود زنم را برایش آماده کنم. و آنهم پای چنان سنگ گوری بر سینهٔ کوه. و اینک شهر. پر از نظامی. و سر بالا. وخر و درشکه و آدم در هم. و بهمان زودی آخر شب بار فروشهای دوره گرد. و میدان‌ها چه شلوغ. و موتور دم به دم خاموش می‌کرد. به صد کیلومتر ساعت راندن و پیستون‌ها را بدعادت کردن و حالا سر بالا و دندهٔ دو وده کیلومتر در ساعت. به جای پاسبانها