پا شدم. خیس عرق و پاها از نا رفته. و زنم هاج و واج و بما نگران و یک مرتبه فریاد کشید:
–پس خواهرم؟
که من از در گریختم. فریادش تا دم ماشین بدرقهام کرد. چنان گازی میدادم که نگو. گریهاش گریه نبود. چیزی بود که نمیشد شنیدش. و یارو با جیپ از جلو و ما از عقب. و از نو کوچهها و خیابانها و سربالایی و من همچون فیل مستی آمادهٔ هر تصادفی و زنم همچون کودکی به سکسکه افتاده. و شانس آوردند اهالی کرمانشاه که آن شب هیچکدامشان را زیر نگرفتم. و خانهٔ یارو وسیع بود و پر از پلکان بود و از بچهها خبری نبود. و زن صاحبخانه سیاه پوشیده به پیشباز آمد و سرسلامتی داد و فریادها و زاریها و بعد همریشم آمد.
–خودت را بدبخت کردی. یک عمر دنبال سرتیپی دویدی تا زنت درماند. حالا تنها بدو.
–نگو بابا. نگو که این زن پدر مرا درآورد. آبروی مرا برد. آخر چرا با نفت...
–بدبخت!... حتمیترین راه را انتخاب کرد. از این کارها سر رشته داشت.
و تسلیهای دیگر – یعنی فحشهای دیگر تا آرام شدیم. و او نشست و صورتش را پاک کرد و صاحبخانه چای آورد و رفت و آرامتر که شدیم در آمد که: