است و با دستگاه عکس برداری و نسخه را هم که کمپانی از قبل پیچیده. و آنوقت یک مرتبه گندش در میآید که خود کمپانی دواساز را در فلان گوشه از ینگه دنیا کشیدهاند پای محاکمه – چرا که دوای جلوگیری از آبستنیاش سرطان میآورده است. جلوگیری از آبستنی! بله. دنیا دارد از دست خوش تخمی اهالی خودش به عذاب میآید و تو داری غم بی تخم و ترکه ماندن را میخوری! و آنوقت این دلالهای واسطه میان آزمایشگاه و دواخانه! چگونه میخواهید معجز کنند؟ و دو تا اسپرم را در یک میدان برسانند به هشتاد هزار تا؟ بیشتر مطبهاشان به این علت پر و پیمان است که خودشان سروپزی دارند و زنها بیکارهاند و دَدَر میروند… نه آقای دکتر… روی لپم نیست. بیخ گوش … آهاه. روی بناگوش. آه ه ه… قربان دستت دکتر جان!... اینها را بارها سیاحت کردهام. و آن پیر سگ را با موهای سفید مچش… رها کنم.
بله. همین جوریها دو سال دیگر شدم مشتری مداوم این اماکن. دیگر تنم شده بود لحاف پر پنبهای- پذیرای هر نوع جوالدوزی. و جوری شده بود که انگار روی بازوها و پشت رانهایم را با پوششی از چرم گاو پوشاندهاند. پوستی با آستر دوبل. دو سه بار سوزن سرنگ در تنم شکست و یک بار زیر آمپول عصارهٔ جگر از حال رفتم و از صندلی افتادم و حالم که جا آمد دیدم دواخانهدار دررفته، در دکانش ایستاده و دارد