هوار میکشد… و یک درد کهنه لابلای انساج تنم نشسته بود همچون کرکی ته جیب. و این کثافات خوراکی و تستوویرونها چنان اعتدال مزاجم را بههم میزد که اصلا گمان نمیکنم آن چندساله خودم بودهام. اشتهای کاذب پس از بی میلی عجیب. بعد پرخوری. بعد زیر و بالا شدن. بعد تهوع. بعد امساک. بعد اسهال. بعد کلافگی. اصلا دیوانه میشدم. جای آن یارو صاحب تیمارستان خصوصی خالی که بیاید و یک انبان اسمهای فرنگی روی حالات روحی آن ایامم بگذارد. در همین حالات بود که دو نفر را به قصد کشت زدم. یک بار یک شاگرد نره خر را – وقتی مدیر مدرسه بودم. و بار دیگر آهنگر روبروی خانهمان را که بعد از ظهرها با سمبادهٔ برقیاش روی مغز ما آهن میتراشید. بخصوص روی مغز پدرم که جمجمهاش را از سه چهارجا با مته سوراخ کرده بودند و خون مرده را کشیده بودند و مثلا از بیمارستان پناه آورده بود به خانهٔ ما که بی زاق و زوقیم تا دور از سر و صدای نوهها و نتیجهها چند روزی در امان باشد. یارو چنان نکرهای بود که خودم هم باورم نشد که زده باشمش. چه رسد به قاضی دادگاه که از دوستان بود و گمان میکرد فقط از قلم من کاری ساخته است. دادگاه چهار روز بعد از واقعه بود. ولی یارو هنوز دور چشم راستش مثل لبو بنفش بود و ورآمده. و خود چشم بسته. نکند کورش کرده