پرش به محتوا

برگه:سنگی بر گوری.pdf/۳۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۹
 

مخالف آن. ببینم شاید ارث و خون و دیگر روابط اجتماعی نباید به هم بخورد؟ درست. اینرا می‌فهمم. واقعیت می‌گوید برای این که اجتماعی بگردد و زیر دستی باشد و بالا دستی و قانونی و سرنیزه‌ای و برای این که به جنگل بازنگردیم همهٔ اینها لازم است. ولی عاقبت؟ عاقبت اینکه تکلیف خصوصی‌ترین روابط یک زن و مرد را، که هرکدامشان فقط یک بار زندگی می‌کنند، همین مقررات از قرنها پیش معین کرده. و نه تنها معین کرده بلکه چون و چند آنرا دم به دم بر سر بازار می‌کوبد. رجوع کنید به دستمال شب زفاف و به بوق و کرنای دهات روی بام حجله. و اینها یعنی اینکه من حتی در خصوصی‌ترین روابط با زنم بندهٔ مقرراتی هستم که قرنها پیش از من وضع شده. و بی‌دخالت من. عین همان داغ باطله. و تازه اسم همهٔ اینها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اینجاهاست که آدم دلش می‌خواهد یک مرتبه بزند زیر همه چیز. ولی مگر می‌شود از همهٔ اینها سر پیچاند؟ خوب. حالا که نمی‌توانی سر بپیچی پس چرا تعاون اجتماعی را مسخره می‌کنی؟ و پرورشگاه‌ها را و تصدق اشرافیت را؟ می‌بینید که همین یک مسالهٔ تخم و ترکه اساس همه چیز را در ذهن من لق کرده است. می‌خواهم مثل همه باشم. در بچه‌دار بودن. و نمی‌توانم و نمی‌خواهم مثل همه باشم در تبعیت از مقررات. و باید. با این تضاد چه باید کرد؟ و این جوری بود که ظاهراً دیدم چه آسوده‌ایم ماکه