که چرا هیچکس نیست؟ که آیا راستی زمانه این حرفها به سر رسیده است؟ و اگر ورود به محاکمه آزاد بود و تشریفات ترسآور نداشت چه میشد؟ و آیا راستی همۀ روشنفکران به دنبال اسب و علیق نفت رفتهاند؟
همان روزهای محاکمه گاهی دوستان مشترك تلفنى خبرى میگرفتند. لابد دلشان شور میزد. یا از وجدانشان خجالت میکشیدند. اما حالش را نداشتند - یا وقتش را - که به پای خود بیایند و شاهد آن ماجرا باشند که چه تلخ بود و چه غمانگیز عمری بابت اصول بزنی و بخوری و آن وقت در دادگاه حتی ارضایی را نداشته باشی که بازیگری در تماشاخانهای و آیا راستی همه چیز چنین بیمعنی شده است؟
روز اول که تنها تماشاچی مجلس بودم سرشار درآمد که:
«... اگر تو هم نمیآمدی میشد محاکمه را سری اعلام کرد. »
و آیا راستی بهتر نبود؟ و من بارها به خودم سرکوفت زدم که پس چرا میرفتی؟ آیا میخواستی باز هم شهادت داده باشی امری را که دیگران وحشت میکردند حتی از شاهد بودنش؟ (و آن وقت آیا این یعنی امتیازی؟ و بر چه کسی؟ ... یا وسیلهٔ تفاخری؟ و به چه؟ و میبینید پستی را؟ ) و این وحشت را به دو معنی میگویم. یکی وحشت از شرکت در محاکمه کسانی که چون یک بار دیگر «نه» گفته بودند، کارشان به زندان میانجامید و این از آغاز گرفتاریشان پیدا بود که در ٢٧ مرداد ١٣۴۴ رخ داد و دیگر وحشت از بیداری وجدان.
یکی از همین دوستان مشترك - علی اصغر خبرهزاده - تلفنی