ظاهر امر، تنها سه نفر روشنفکر و یک کارگر را محاکمه میکردند؛ اما در واقع سوسیالیسم را و آزادی را محکوم میکردند. سرهنگان دادرس همه ساکت بودند و مؤدب و خالی از عقده فرمانروایی. اما دادستان ارتش - با ادعا نامهای به قلم یک تودهای سابق در دست - گاهی دور برمی داشت و اشتلم میکرد و ملکی گاهی کلافه میشد و برمی افروخت و شایان به زبانی درخور دادگاه مته به خشخاش مادهها و تبصرهها میگذاشت و شانسی از شکنجهای که دیده بود میگفت و من درس میگرفتم، از همهایشان آخر این شتری است که در خانه همه ما خوابیده است. و بعد مدام در این فکر هم بودم که چرا از آن همه شاگرد و سوسیالیسمشناسی که ملکی در این همه سال تربیت کرده کسی پای این درس آخر نیست؟
درست است که حضور در آن جلسات محاکمه دشوار بود و هر روز جواز جدا میخواست؛ با چنان مقرراتی که میشد براحتی از خیرش گذشت. چنانکه گذشتند و درست است که هر آدمی به همان طریق که فضای تنفسی درسینه دارد فضای ترسی هم دارد. اما اگر قرار بود فضای ترس سینه روشنفکر مملکت چنین تنگ باشد که حتی جا برای جواز پرپری ورود به جلسه محاکمه دستهای از سوسیالیستها نداشته باشد پس چرا ملکی خود را بابت این حرف و سخنها پیر کرده است؟ و چرا سی سال تمام است که از این زندان به آن زندان و از این محاکمه به آن دیگری کشیده میشود؟ از زندان قصر و پنجاه وسه نفر به فلک الافلاک پس از ۲۸ مرداد و از آنجا به قزل قلعه این بار؟ ... خلوت آن مجلس را من آن روزها با این سؤالها میانباشتم