برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۵۱۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۸۳
  چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن با لشگر غم چه بایدت کوشیدن  
  سبزست لبت ساغر ازو دور مدار می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن  

ایضاً له

  ای شرم زده غنچهٔ مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو  
  گل با تو برابری کجا یارد کرد کو نور ز مه دارد و مه نور از تو  

ایضاً له

  چشمت که فسون و رنگ می‌بازد ازو افسوس که تیر جنگ می‌بارد ازو  
  بس زود ملول کشتی از همنفسان آه از دل تو که سنگ می‌بارد ازو  

ایضاً له

  ای باد حدیث من نهانش میگو سرّ دل من بصد زبانش میگو  
  میگو نه بدانسان که ملالش گیرد میگو سخنیّ و در میانش میگو  

ایضاً له

  ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده یاقوت لبت درّ عدن پرورده  
  همچون لب خود مدام جان می‌پرور زان راح که روحیست بتن پرورده