برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۵۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۸۴

ایضاً له

  گفتی که ترا شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه  
  کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند یک قطرهٔ خونست و هزار اندیشه  

ایضاً له

  آن جام طرب شکار بر دستم نه وان ساغر چون نگار بر دستم نه  
  آن می که چو زنجیر بپیچد بر خود دیوانه شدم بیار بر دستم نه  

ایضاً له

  با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی کنجیّ و فراغتیّ و یک شیشهٔ می  
  چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی منّت نبریم یک جو از حاتم طی  

ایضاً له

  قسّام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآئیم ز پای  
  تا کی بود این گرگ ربائی بنمای سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای  

ایضاً له

  ای کاش که بخت سازگاری کردی با جور زمانه یار یاری کردی