این برگ همسنجی شدهاست.
۳۴۲
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بخاک | و اندیشه از بلای خماری نمیکنی | |||||
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت[۱] | ||||||
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی |
۴۸۳ | سحرگه رهروی در سرزمینی | همیگفت این معمّا با قرینی | ۴۳۸ | |||
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف | که در شیشه برآرد[۲] اربعینی | |||||
خدا زان خرقه بیزارست صد بار | که صد بُت باشدش در آستینی | |||||
مروت گر چه نامی بینشانست | نیازی عرضه کن بر نازنینی | |||||
ثوابت باشد ای دارای خرمن | اگر رحمی کنی بر خوشهچینی | |||||
نمیبینم نشاط عیش[۳] در کس | نه درمان دلی نه درد دینی | |||||
درونها تیره شد باشد که از غیب | چراغی برکند خلوتنشینی | |||||
گر انگشت سلیمانی نباشد | چه خاصیّت دهد نقش نگینی | |||||
اگر چه رسم خوبان تندخوئیست | چه باشد گر بسازد با غمینی | |||||
ره میخانه بنما تا بپرسم | مآل خویش را از پیشبینی |