برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۴۱
  گر از آن آدمیانی که بهشتت هوسست عیش با آدمئی چند پری زاده کنی  
  تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی  
  اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی  
  خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی  
  کار خود گر بکرم[۱] بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی  
  ای صبا بندگی خواجه جلال الدّین کن  
  که جهان پُرسمن و سوسن آزاده کنی  
۴۸۲  ایدل بکوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی  ۴۵۹
  چوگان حکم در کف و گوئی نمیزنی باز ظفر بدست و شکاری نمیکنی  
  این خون که موج میزند اندر جگر ترا در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی  
  مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی  
  ترسم کزین چمن نبری آستین گل کز گلشنش تحمّل خاری نمیکنی  
  در آستین جان تو صد نافه مدرجست وان را فدای طرّهٔ یاری نمیکنی  
  1. چنین است در خ نخ ر و سودی، سایر نسخ: بخدا.