برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۷۱
۳۹۳  منم که شُهرهٔ شهرم بعشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام ببد دیدن  ۳۸۷
  وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن  
  به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن  
  مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن  
  بمی‌پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن  
  برحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشیدن  
  عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی‌عملان واجبست نشنیدن  
  ز خطّ یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن  
  مبوس جز لب ساقیّ[۱] و جام می حافظ  
  که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن  
۳۹۴  ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن خال و خط تو مرکز حسن و مدار حُسن  ۳۸۴
  در چشم پرخمار تو پنهان فسون[۲] سحر در زلف بیقرار تو پیدا قرار حُسن  
  ماهی نتافت همچو تو از بُرج نیکوئی سروی نخاست چون قدت از جویبار حُسن  
  1. چنین است در خ، سایر نسخ: معشوق.
  2. نخ: فنون،