این برگ همسنجی شدهاست.
۲۷۰
مرغ کمحوصله را گو غم خود خور که بَرو | رحمِ آنکس که نهد دام چه خواهد بودن | |||||
باده خور غم مخور و پند مقلّد منیوش | اعتبار سخن عام چه خواهد بودن | |||||
دست رنج تو همان به که شود صرف بکام | دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن | |||||
پیر میخانه همیخواند معمّائی دوش | از خط جام که فرجام چه خواهد بودن | |||||
بردم از ره دل[۱] حافظ بدف و چنگ و غزل | ||||||
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن |
۳۹۲ | دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن | در گوی او گدائی بر خسروی گزیدن | ۳۸۵ | |||
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن | از دوستان جانی مشکل توان بریدن | |||||
خواهم شدن ببستان چون غنچه با دل تنگ | وانجا به نیک نامی پیراهنی دریدن | |||||
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن | گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن | |||||
بوسیدن لب یار اوّل ز دست مگذار | کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن | |||||
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل | چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن | |||||
گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی[۲] | ||||||
یا رب بیادش آور درویش پروریدن |