برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۱۶
  فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم  ۳۵۸
  طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم  
  من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم  
  سایهٔ طوبی و دلجوئی حور و لب حوض بهوای سر کوی تو برفت از یادم  
  نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چکنم حرف دگر یاد نداد استادم  
  کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت یارب از مادر گیتی بچه طالع زادم  
  تا شدم حلقه بگوش درِ میخانهٔ عشق هردم آید غمی از نو بمبارکبادم  
  میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست که چرا دل بجگرگوشهٔ مردم دادم  
  پاک کن چهرهٔ حافظ بسر زلف ز اشک  
  ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم  
۳۱۸  مرا می‌بینی و هر دم زیادت میکنی دردم تو را می‌بینم و میلم زیادت میشود هر دم  ۳۶۵
  بسامانم[۱] نمی‌پرسی نمیدانم چه سر داری بدرمانم نمی‌کوشی نمیدانی مگر دردم  
  نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم  
  1. چنین است در عموم نسخ قدیمه، نسخ چاپی «ز سامانم»