برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۷۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۴۵
  رنگ خون دل ما را که نهان میداری همچنان در لب لعل تو عیانست که بود  
  زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالها رفت و بدان سیرت و سانست که بود  
  حافظا بازنما قصّهٔ خونابهٔ چشم  
  که برین چشمه همان آب روانست که بود  
۲۱۴  دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود  ۲۳۹
  چل سال رنج و غصّه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما بدست شراب دوساله بود  
  آن نافهٔ مراد که میخواستم ز بخت در چین زلف آن بت مشکین کُلاله بود  
  از دست برده بود خمار غمم سحر دولت مساعد آمد و می در پیاله بود  
  بر آستان میکده خون میخورم مدام روزیّ ما ز خوان قدر این نواله بود  
  هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید در رهگذار باد نگهبان لاله بود  
  بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آندم که کار مُرغ سحر آه و ناله بود  
  دیدیم شعر دلکش حافظ بمدح شاه یک بیت ازین قصیده به از صد رساله بود  
  آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر  
  پیشش بروز معرکه کمتر غزاله بود