برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۳۴
  ای جوان سروقد گوئی ببر پیش از آن کز قامتت چوگان کنند  
  عاشقان را بر سر خود حکم نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنند  
  پیش چشمم کمترست از قطرهٔ این حکایتها که از طوفان کنند  
  یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دست افشان کنند  
  مردم چشمم بخون آغشته شد در کجا این ظلم بر انسان کنند  
  خوش برآ با غصّه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتهٔ هجران کنند  
  سر مکش حافظ ز آه نیم شب  
  تا چو صبحت آینه رخشان کنند  
۱۹۸  گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند گفتا بچشم هر چه تو گوئی چنان کنند  ۱۲۵
  گفتم خراج مصر طلب میکند لبت گفتا درین معامله کمتر زیان کنند  
  گفتم بنقطهٔ دهنت خود که بُرد راه گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند  
  گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا بکوی عشق همین و همان کنند  
  گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند  
  گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهبست گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند