این برگ همسنجی شدهاست.
۹۳
عارضش را بمثل ماه فلک نتوان گفت | نسبت دوست بهر بی سر و پا نتوان کرد | |||||
سروبالای من آنگه که درآید به سماع | چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد | |||||
نظر پاک تواند رُخ جانان دیدن | که در آیینه نظر جز بصفا نتوان کرد | |||||
مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست | حلّ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد | |||||
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن | روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد | |||||
من چگویم که تو را نازکی طبع لطیف | تا بحدّیست که آهسته دعا نتوان کرد | |||||
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست | ||||||
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد |
۱۳۷ | دل از من برد و روی از من نهان کرد | خدا را با که این بازی توان کرد | ۱۰۷ | |||
شب تنهائیم در قصد جان بود | خیالش لطفهای بیکران کرد | |||||
چرا چون لاله خونیندل نباشم | که با ما نرگس او سرگران کرد | |||||
کرا گویم که با این درد جانسوز | طبیبم قصد جان ناتوان کرد | |||||
بدانسان سوخت چون شمعم که بر من | صراحی گریه و بربط فغان کرد | |||||
صبا گر چاره داری وقت وقتست | که درد اشتیاقم قصد جان کرد |