برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۷
  گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد  
  خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد  
  بعد ازین دست من و دامن سرو و لب جوی خاصه اکنون که صبا مژدهٔ فروردین داد  
  در کف غصّهٔ دوران دل حافظ خون شد  
  از فراق رخت ای خواجه قوام الدّین داد  
۱۱۳  بنفشه دوش بگل گفت و خوش نشانی داد که تاب من به جهان طرّهٔ فلانی داد  ۱۷۵
  دلم خزانهٔ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش بدلستانی داد  
  شکسته وار بدرگاهت آمدم که طبیب بمومیائی لطف توام نشانی داد  
  تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاریّ ناتوانی داد  
  برو معالجهٔ خود کن ای نصیحت گو شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد  
  گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت  
  دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد  
۱۱۴  همای اوج سعادت بدام ما افتد اگر ترا گذری بر مقام ما افتد  ۱۷۶
  حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی بجام ما افتد