این برگ همسنجی شدهاست.
۷۶
حسن روی تو بیک جلوه که در آینه کرد | این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد | |||||
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود | یک فروغ رُخ ساقیست که در جام افتاد | |||||
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید | کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد | |||||
من ز مسجد بخرابات نه خود افتادم | اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد | |||||
چکند کز پی دوران نرود چون پرگار | هرکه در دایرهٔ گردش ایّام افتاد | |||||
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ | آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد | |||||
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی | کار ما با رخ ساقیّ و لب جام افتاد | |||||
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت | کانکه شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد | |||||
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست | این گدا بین که چه شایستهٔ انعام افتاد | |||||
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی | ||||||
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد |
۱۱۲ | آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد | صبر و آرام تواند بمن مسکین داد | ۱۷۴ | |||
وانکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت | هم تواند کرمش داد من غمگین داد | |||||
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم | که عنان دل شیدا بلب شیرین داد |