برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۸
  میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش گر چه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتّالیست  
  ای که انگشت‌نمائی بکرم در همه شهر وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست  
  بعد ازینم نبود شائبه در جوهر فرد که دهان تو درین نکته خوش استدلالیست  
  مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد نیت خیر مگَردان که مبارک فالیست  
  کوه اندوه فراقت بچه حالت بکَشَد  
  حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست  
۶۹  کس نیست که افتادهٔ آن زلف دوتا نیست در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست  ۵۱
  چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست  
  روی تو مگر آینهٔ لطف الهیست حقّا که چنین‌است و درین روی و ریا نیست  
  نرگس طلبد شیوهٔ چشم تو زهی چشم مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست  
  از بهر خدا زلف مپیرای که ما را شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست  
  بازآی که بیروی تو ای شمع دلفروز در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست  
  تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست  
  دی میشد و گفتم صنما عهد بجای آر گفتا غلطی خواجه درین عهد وفا نیست