برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۷
  بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری بدشواریست  
  سحر کرشمهٔ چشمت بخواب میدیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست  
  دلش بناله میازار و ختم کن حافظ  
  که رستگاری جاوید در کم‌آزاریست  
۶۷  یا رب این شمع دلفروز ز کاشانهٔ کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانهٔ کیست  ۷۸
  حالیا خانه برانداز دل و دین منست تا در آغوش که می‌خسبد و همخانهٔ کیست  
  بادهٔ لعل لبش کز لب من دور مباد راح روح که و پیمان ده پیمانهٔ کیست  
  دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که بپروانهٔ کیست  
  میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد که دل نازک او مایل افسانه کیست  
  یا رب آن شاه‌وش ماه‌رخ زهره جبین دُرّ یکتای که و گوهر    
  گفتم آه از دل دیوانهٔ حافظ بی‌تو  
  زیر لب خنده‌زنان گفت که دیوانهٔ کیست  
۶۸  ماهم این هفته برون رفت و بچشمم سالیست حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست  ۹۱
  مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست