برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶
  اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی اساس هستی من زان خراب آبادست  
  دلا منال ز بیداد و جور یار که یار ترا نصیب همین کرد و این از آن دادست  
  برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ  
  کزین فسانه و افسون مرا بسی یادست  
۳۶  تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست دل سودازده از غصّه دو نیم افتادست  ۳۴
  چشم جادوی تو خود عین سواد سحرست لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست  
  در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست نقطهٔ دوده که در حلقهٔ جیم افتادست  
  زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار چیست طاوُس که در باغ نعیم افتادست  
  دل من در هوس روی تو ای مونس جان خاک راهیست که در دست نسیم افتادست  
  همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست از سر کوی تو زآن رو که عظیم افتادست  
  سایه‌ی قدّ تو بر قالبم ای عیسی دم عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست  
  آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت بر در میکده دیدم که مقیم افتادست  
  حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز  
  اتّحادیست که در عهد قدیم افتادست