برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۷
۳۷  بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست[۱]  ۹۴
  غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزادست  
  چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدها دادست  
  که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست  
  تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست  
  نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست  
  غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست  
  رضا بداده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست  
  مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزار‌دامادست  
  نشان عهد و وفا نیست در تبسم گُل بِنال بلبل بیدل که جای فریادست  
  حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ  
  قبول خاطر و لطف سخن خدادادست  
۳۸  بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عُمر مرا جز شب دیجور نماندست  ۳۷
  1. این غزل باستقبال غزلی از واحدی است که مطلع آن اینست: «مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست غمش مخور که بغم خوردن تو دلشادست»