برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۲
  گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب  
  خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب  
  ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب  
  مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب  
  بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب  
  گفتم ای شام غریبان طرّهٔ شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب  
  گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند  
  دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب  
۱۵  ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت  ۲۷
  خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت  
  درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت  
  راه دل عشّاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مستست شرابت  
  تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت  
  هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جنابت