پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

شب بود و آن نگاه پر از درد میزدود
از دیدگان خستهٔ من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
«کای مرد ناشناس بنوش این شراب را»

آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بستهٔ زنجیر دیگریست

لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانهٔ او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می‌نشست
هر لحظه کام تشنهٔ او بر لبان من

ناگه نگاه کردم و دیدم به پرده‌ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش بسینه و گفتم بخود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بستهٔ زنجیر دیگریست

اهواز- زمستان ۱۳۳۳