پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

یکشب نگاه خستهٔ مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشتهٔ نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند

نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت: کجا میروی کجا

راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خستهٔ من خیره شد بر او
دیدم که می‌شتابد و زنجیریش به پاست.

زنجیریش بپاست، چرا ای خدای من؟
دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
اشگی دوید و زمزمه کردم میان اشگ
«زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت»