پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۵۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم

چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه‌اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟

چرا؟ ... او شبنم پاکیزه‌ای بودد
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش برآمد
به کام تشنه‌اش لغزید و جان داد

به جامی بادهٔ شورافکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می‌سوخت
چو می‌آمد ز ره پیمانه‌نوشی
به قلب جام از شادی میافروخت