این برگ همسنجی شدهاست.
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامنکشان رفت
پریشان مرغ ره گم کردهای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین نالهها بود
به چشمی خیره شد شاید بیاید
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا، آن دو چشم آتش افروز
بدامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهٔ ظاهر ندیدند
بهر جا رفت، در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند