این برگ همسنجی شدهاست.
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رؤیاها
زورق اندیشهام، آرام
میگذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبارآلود
زان شب کوچک، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادتهای بیبنیاد
در سیاهی دستهای من
میشکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم میداد چشمانش
ریشههامان در سیاهیها
قلبهامان، میوههای نور
یکدگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور