این برگ همسنجی شدهاست.
شرمگین میخواندمش برخویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه مینالید
دوستش دارم، نمیدانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور برمیخاست
لیک در من تا که میپیچید
مردهای از گور برمیخاست
مردهای کز پیکرش میریخت
عطر شورانگیز شب بوها
قلب من در سینه میلرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش میآمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطهٔ تاریک لذت بود