اورازان/فصل دهم

از ویکی‌نبشته
اورازان از جلال آل‌احمد
فصل دهم: چند جمله و تعبیر – دولالایی – دو بازی بچگانه – یک قصه

۱۰

الف– چند تعبیر و جمله و مثل اوارازانی

افتوی دل – میان آفتاب. aftow-i-dol (افتوی مون – میان آفتاب – aftow-i-mun)

ایسه مینی دیه – حالا می‌بینی دیگر. isa meyni dia (الون وینی هنی – الان می‌بینی دیگر al-un vini hani)

اینجه کتیه – اینجا افتاده. inja kétia (ایندیا بکته – اینجا افتاده – indiá bekate)

خانه کی‌یی شینه؟ – خانه مال کیست؟ xána kiey - shina (ایندی شکی کیا – اینجا مال کیست – indi shki kia)

اینه تندوری میان دشانین – اینرا مطان تنور بتکانید ina tandur-i-mián doshánin

باروله – بارکج است. bár vala (باریانه – بارکج است – bár yáne)

بدادروابو – بگذار در باز باشد. bedá dar vábu (بدر برآ چردبی – بگذار در باز باشد. – badá bar ácardabi)

بشیم خاکی سر – برویم سر قبرستان. beshim xák-i-sar

بیومنی وربنشین – بیا پهلوی من بنشین biow man-i-var banish

بوسسته به – گسیخته بود bowsasta ba

پامی بن تیخ بگنیه – کف پایم تیغ رفته‌است. pám-i-bon tix bagenia

پایست – پاشو. بایست. páyast

پدرسوته – پدر سوخته.(بروی پ تکیه میکنند) ppodor suta

پیش میکوه – جلو میافتد. pish mikova (پرونی می‌جینه – جلو می‌زند – paruni mijina)

تمان گردی – تمام شد. tomán gerdi (تمونی آکر – تمام کرد – tamuni áka)

تنقولی بزیه – شکمش را پر کرده. سیر و پر خورده. tanqul-i-bazia

چاقوره صوبدا – چاقو را تیز کرد. cáqura sow badá (چاقواش تیجا جرد – چاقوش را تیز کرد – cápuesh-tijacard)

چبه اوی پیش استای – چرا پیش او ایستاده‌ای؟ ceba oy pish estáy

خادر گلو خادر پلو – خواه در گلو خواه در پهلو xá dar galu xá dar palu

دل شو – برو بیرون. برو میان. برو تو. dol shu (بشه بر – برو بیرون – besha bar)

در کیلیه – در قفل است. dar kilia

دهوا مرفه مینی؟ – دعوا مرافعه میکنی؟ dahvá moráfa mini

دیمیتی بشو – صورتت را بشوی. dimit-i-bashu

ردآبه پرون چشماها – از جلوی چشمم دور شو. radd ába parun cashmamá

راه انگن – راه بینداز ráh engan

ریش کفن پیت – ریش بکفن پیچیده (فحش است) rish kafan-pit

قرت انگن – قورت بده qort engan

کلابمند – کلاه مانده. یعنی بمیری و کلاهت بی‌صاحب بماند (فحش است) kolá bamend

کوس صبت مینی – حرف زور میزنی. kus sobat mini

کوهستان کمکستانه – کوهستان کمکستان است. kuhestán komakestána

کیبا نو پسینه د در میشو – کدبانو از پستوی پر در میآید. keybánu pasina-da-darmishu

مردگانی خدا زنکانن – خدای مردان زنانند. mardakán-i-xodá zanakánan

میخاس نیلی – میخواستی نگذاری. mixás nayali

نکن اچان – آنطور نکن. nakon accán

وسه – بس است. vassa

ویشه – پس میآید. veyesha

ب – دو لالایی

۱

لالالالا حبیب من

خدا کرده نصیب من

دختر دارم فاطمه سلطان

پسردارم محمد نام

لالالالا حبیب من

خدا کرده نصیب من

ورونده‌هاش[۱] نقره داره

اشکم پیچش قلمکاره

لالالالا حبیب من

خدا کرده نصیب من

دختر دارم سه و چاهار

گت ترینش منی یادگار

کیچیکینش منی به‌بدار[۲]

لالالالا حبیب من

خدا کرده نصیب من

۲

لالالالا گل قالی

بابات رفته جایش خالی

لالالالا گل گندم

ترا گهواره می‌بندم

لالالالا گل فندق

ننت رفته سر صندوق

لالالالا گل خوینه

گدا آمد در خونه

لالالالا گل زیره

بابات رفته زن بگیره

ننت از غصه میمیره

لالالالا می‌مهپاره

پلنگ سرکوه چه میناله

ج – دو بازی بچگانه

دمداری – در حدود پانزده تا از دخترها (بازی تنها دختران است) دنبال هم ردیف میشوند و پشت هم را میگیرند. جلویی آنها جلودار است و جواب‌گو.غیر از این عده یکنفر گرگ میشود و مثلا بسراغ گله می‌آید در حالیکه میگوید «گرگم و گله میبرم» و جلودار از عدهٔ خود حفاظت میکند که «چوپانان نمی‌گذارند» البته دست آخر گرگ فایق میشود و یکی یکی عده را میگیرد و از صف جدا میکند و بگوشه‌ای میبرد و مینشاند. وقتی همه بآن گوشه برده شدند دست یکدیگر را می‌گیرند و باز یکیشان پیش می‌افتد. پرسان پرسان که «راه مازندران کجاست؟» دیگری جواب میدهد «از اینجاست» بعد همه با هم میگویند «سلقم – سلقم – سلقم – solqom» و بعد هرکدام سر جای خود چرخی میزنند و دوباره دست یکدیگر را که گرفتند این سر و آن سر صف را میکشند و زورآزمایی میکنند. هرکدام از بازیکنان که دستش رها شد باخته‌است وباید درکونی (کین تلق) بدهد.

خرپشت خرواز – مثلا بازی کنان ده نفرند (بازی هم پسرانه‌است و هم دخترانه. اما مختلط نیست) بدو دستهٔ پنج نفری تقسیم میشوند و بوسیلهٔ طاق یا جفت معین میکنند که کدام دسته سوار باشد و کدام دسته پیاده. یا کدام دسته «خرواز» و کدام دسته «خرپشت». بعد در اطراف کوچه یا میدان خرپشت‌ها دور از هم کنار دیوار خم میشوند و دستشان را بدیوار می‌گذارند و پنج نفر دیگر روی کول آنها سوار میشوند. سوار اولی کلاهش را بر میدارد و برای سوار دیگر پرتاب میکند و میگوید «شنبه» واو کلاه را برای نفر بعدی پرتاب میکند و میگوید «یکشنبه» و او برای بعدی و میگوید «دوشنبه» و همینطور کلاه را برای هم پرتاب میکنند و روزهای هفته را یک بیک نام میبرند تا جمعه. و بعد دسته‌ها عوض میشود. اما اگر از دستهٔ سوار کسی نتوانست کلاهی را که برایش پرتاب شده در هوا بگیرد قبل از اینکه بجمعه برسند بازی برمیگردد. یعنی سوارها پیاده میشوند و پیاده‌ها که تا بحال سواری میداده‌اند بدوش آنها بالا میروند. و همینطور بازی ادامه دارد تا خسته شوند یا دلشان را بزند.

د – یک قصه

پیرمرد مسافری از راه رسید و در خانهٔ پیرزنی را زد. درکه باز شد گفت:

– «دبی اما – دبی شما – مهمون نمی‌خاد خونهٔ شما؟»

پیرزن گفت: بسم الله و پیرمرد را برد توی اطاق نشاند و آب برد که پاهایش را بشوید. پیرمرد پاهایش را که شست و استراحت کرد بصدا درآمد که:

– «دبی اما – دبی شما – قلیون نمی‌خاد مهمون شما؟»

پیرزن رفت و قلیان خودش را چاق کرد آورد و نشست با هم درد دل کردند تا مدتی از شب گذشت و پیرزن برخاست که برود و بخوابد. باز پیرمرد بصدا درآمد که:

«دبی اما – دبی شما – قاتق نمی‌خاد مهمون شما؟»

پیرزن شنید و رفت سفره را آورد و نان و قاتقی برای مهمان گذاشت. پیرمرد شامش را که خورد صاحبخانه سفره را جمع کرد و رفت که بخوابد. باز پیرمرد بصدا درآمد که:

«دبی اما – دبی شما – ورخست[۳] نمی خاد مهمون شما؟»

پیرزن این را که شنید عصبانی شد رفت سیخ تنور را برداشت و آمد و پیرمرد را از خانه بدر کرد[۴].

پانویس

  1. بربندهایش varvandé _ hásh
  2. کوچکترینشان را برای من زنده بدار.
  3. ورخست – بغل‌خواب – varxost
  4. این قصه را «سید گلزاده» پیرزنی ۶۵ ساله گفته.