اوحدی مراغهای (قصاید)/گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
ظاهر
گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب | به هرزه میگذرد عمر، وارهان، دریاب | |||||
تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه | چه خفتهای؟ که برون رفت کاروان، دریاب | |||||
هزار بار ترا بیش گفتهام هر روز | که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب | |||||
جوان چو پیر شود، کار کرده میباید | ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب | |||||
زمانه میگذرد، چون زمین مباش، زمن | قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب | |||||
ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد | سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب | |||||
گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست | قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب | |||||
ورت نگه کند از گوشهای شکسته دلی | غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب | |||||
به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی | کنون که کار به دستست، میتوان، دریاب | |||||
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست | چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب | |||||
شنیدهای که چها یافتند پیش از تو؟ | تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب | |||||
به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند | فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب | |||||
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز | پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب | |||||
مکن ز یاد فراموش روز دشواری | که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب |