اوحدی مراغهای (قصاید)/چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
ظاهر
چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل | در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل | |||||
ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد | نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل | |||||
گر از دو دیده همین دیدهام که: دل خون شد | به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل | |||||
چو دیدهی تو کند میل دانهی خالی | دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل | |||||
غرور دیده و دل میخوری ز جهل، ولی | سبک ز دل متنفر شوی، ز دیده خجل | |||||
ترا چو طرهی لیلی فرو کشد به قال | بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل | |||||
شکال پای دلت نیست جز محبت دوست | به دست خویش مکن کار خویشتن مشکل | |||||
چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت | که جز ندامت و بیحاصلی نشد حاصل | |||||
کناره گیر ز معشوقهای، که روز و شبش | تو در کناری و او از تو دور صد منزل | |||||
چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او | مکوش هرزه، که رنجی همیبری، باطل | |||||
درین مقام به از راستی نمیبینم | کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل | |||||
منت خود این همه گفتم ولیکن از پیدوست | چنان روم، که پیخواجه هندوی مقبل | |||||
حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم | که: من میانهی غرقابم و تو بر ساحل | |||||
مرا اگر دوسه روزی بهوش میبینی | گمان مبر تو که: مهرم ز سینه شد زایل | |||||
که گر ز خارج من دفتری نپردازم | هزار قصهی مجنون بود درو داخل | |||||
تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق | رها کن آن دگران را به زیره و پلپل | |||||
عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار | تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل | |||||
نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست | غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل | |||||
ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر | که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل | |||||
گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن | بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل | |||||
و گر مقیم شدی دست بازدار از من | که باد در سر راهست و یار در محمل |