پرش به محتوا

اوحدی مراغه‌ای (قصاید)/چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (قصاید) از اوحدی مراغه‌ای
(چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی)
  چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی  
  تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟  
  گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی  
  دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی  
  تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی  
  جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی  
  ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی  
  کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی  
  به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی  
  ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی  
  برای عصمت خوبان خلوت خانه‌ی رازت میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی  
  کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟ که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی  
  چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی  
  ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟ ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟  
  چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی  
  ز ما گر خدمتی شایسته‌ی حضرت نمی‌آید برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی  
  سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟  
  ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی ترا اندیشه‌ی عفوست و ما ترسان ز رسوایی  
  چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟ که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی  
  کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟ که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی  
  بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی  
  چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی  
  چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟ که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی  
  کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی  
  به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی  
  به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی