اوحدی مراغهای (قصاید)/نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
ظاهر
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟ | که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد | |||||
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین | که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد | |||||
به خانه ساختنت میل بود و میگفتم: | نگاه دار، که بر سیل مینهی بنیاد | |||||
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت | که کس ز جام غرور زمانه مست مباد! | |||||
تو میروی و جهان از پیتو میگوید | که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد | |||||
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل | به جرم آنکه شبی رفتهای چو سرو آزاد | |||||
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت | همان کسی که ز بهر تو میکند فریاد | |||||
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت | که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد | |||||
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند | که یادگار فریدون و ایرجست و قباد | |||||
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل | به حب این وطن عاریت نباید داد | |||||
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش | که بیوفایی دوران بدید و دل بنهاد | |||||
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز | چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟ | |||||
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده | که معتبر شمرند این دقیقه مردم راه | |||||
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی | کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد | |||||
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین | که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد | |||||
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی | کلید گنج الهی گشایشست و گشاد | |||||
بداد و دادهی او شاد باش و شور مکن | که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد | |||||
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه | چو مرگ دست برآرد، نمیتوان استاد | |||||
سر از قلادهی آموختن مپیچ و بدان | که دیگران هم از آموختن شدند استاد | |||||
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت | اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد | |||||
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند | برای نام ابد مردمان نیک نهاد | |||||
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر | اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد | |||||
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من | کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد! |