اوحدی مراغهای (قصاید)/مستان خواب را خبری از وصال نیست
ظاهر
مستان خواب را خبری از وصال نیست | دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست | |||||
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد | یاد خدای کن به زبانی که لال نیست | |||||
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین | نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست | |||||
آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد | محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست | |||||
وان را که نیست چهرهی آن ماه در حضور | در مسجدالحرام نمازش حلال نیست | |||||
هرچند سالهاست که این راه میروی | راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست | |||||
گر در پی تفرج بستان جنتی | امروز تخم کار، که فردا مجال نیست | |||||
آشفتهی جمال جمیل بتان شدی | صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست | |||||
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس | حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست | |||||
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت | این نقش را که بازکنی جز خیال نیست | |||||
گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی | بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست | |||||
در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی | کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست | |||||
هستند برشمال و یمین تو ناظران | لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست | |||||
بس غرهای به دانش و دستان خود، ولی | گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست | |||||
ملکی که منتقل شود از دیگری به تو | به روی مباش غره، که بیانتقال نیست | |||||
این سایه ها زوال پذیرند یک به یک | در سایهای گریز، که آنرا زوال نیست | |||||
بالی ضرورتست عروج کمال را | و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست | |||||
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت | بردیگری مبند، که مارا به فال نیست | |||||
ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند | کز وی به کام دل برسی وین محال نیست |