اوحدی مراغهای (قصاید)/مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
ظاهر
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل | دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟ | |||||
از من نشان دل طلبیدند بیدلان | من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟ | |||||
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان | بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل | |||||
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن | تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل | |||||
گر در دل تو جای کسی هست غیر او | فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل | |||||
دل عرش مطلقست و برو استوای حق | زین جا درست کن به قیاس استوای دل | |||||
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور | بروی نبشته سر خدایی خدای دل | |||||
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست | قصاب کوی به ز تو داند بهای دل | |||||
دل بختییست بسته بر مهد کبریا | وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل | |||||
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید | از نور جام روشن گیتی نمای دل | |||||
بیگانه را به خلوت ما در میاورید | تا نشنوند واقعهی آشنای دل | |||||
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری | جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل | |||||
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان | دلدلکنان ز هر سر کویی که: وای دل! | |||||
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند | بر قد جان به دست محبت قبای دل | |||||
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی | سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟ | |||||
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی | فیض ازل نزول کند در فضای دل | |||||
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع | من عهد میکنم به خلود بقای دل | |||||
نقد تو زیر سکهی معنی کجا نهند؟ | چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل | |||||
چون هیچ دل به دست نیاوردهای هنوز | چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل | |||||
عمری گدای خرمن دل بودهام به جان | تا گشت دامن دل من پر بلای دل | |||||
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست | افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟ | |||||
عالم پر از خروش و صدای دل منست | لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل | |||||
ناچار حال دل بنماید بهر کسی | چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل |