اوحدی مراغهای (قصاید)/مباش بندهی آن کز غم تو آزادست
ظاهر
مباش بندهی آن کز غم تو آزادست | غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست | |||||
مریز آب دو چشم از برای او در خاک | که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست | |||||
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی | هزار بار دل خود به دیگران دادست | |||||
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش | که یارش اوست که بیرون خلوت استادست | |||||
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی | مباش بیخبر از حیلتش، که استادست | |||||
کجا به نالهی زار تو گوش دارد شب؟ | که تا سحر ز غم دیگری به فریادست | |||||
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو | بر آن خورد که برش جامها فرستادست | |||||
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط | به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست | |||||
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل | نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست | |||||
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو | تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست | |||||
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار! | که این عجوزه عروس هزار دامادست | |||||
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی | زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست | |||||
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را | دل از تعلق این صوت و صورت آزادست | |||||
جماعتی که بدادند داد زیبایی | اگر نه داد دلی میدهند بیدادست | |||||
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید | رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست | |||||
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار | که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست | |||||
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟ | چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست | |||||
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما | مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست | |||||
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من | بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست |