اوحدی مراغهای (قصاید)/لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟
ظاهر
لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟ | دعوی دل کردهای، چون غافل از جانی چه سود | |||||
نفس را بریان و حلوا میدهی، او دشمنست | دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود | |||||
گر خدا را بندهای، بگذار نام خواجگی | پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟ | |||||
نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت | چون نمیورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟ | |||||
رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی | تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود | |||||
اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی | چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟ | |||||
گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب | بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟ | |||||
کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند | چون همه تدبیر کار خود نمیدانی چه سود؟ | |||||
عمر و مال اندر سر کار عمارت کردهای | این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟ | |||||
چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟ | چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟ | |||||
میکنی درمان درد مردم از دانش، ولی | این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟ | |||||
نامهی عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب | نیم حرف از نامهی خود برنمیخوانی چه سود؟ | |||||
چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر | با چنین دستی چو دستآموز شیطانی چه سود؟ | |||||
هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی | این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟ | |||||
بیغرض کس را نخواهی داد نانی در جهان | کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟ | |||||
از برای سود زر جان در زیان انداختی | چون نمیمانی و این زرها همیمانی چه سود؟ | |||||
اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری | زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟ |