اوحدی مراغهای (قصاید)/روزی قرار و قاعدهی ما دگر شود
ظاهر
روزی قرار و قاعدهی ما دگر شود | وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود | |||||
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند | از هم جدا شوند و سخن مختصر شود | |||||
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک | روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود | |||||
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش | در موجخیز حادثه زیر و زبر شود | |||||
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان | باقی به روزگار ترا خود خبر شود | |||||
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن | کین کار مشکلست و به خون جگر شود | |||||
خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک | یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود | |||||
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر | چندان منه، که واسطهی دردسر شود | |||||
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ | ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود | |||||
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون | خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود | |||||
ای آنکه ملک خویش به ظالم سپردهای | بستان، که ملک در سر بیدادگر شود | |||||
امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح | کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود | |||||
آن حاکم ستیزه گر زورمند را | گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود | |||||
از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو: | کین شرع احمدیت به عدل عمر شود | |||||
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش | تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود | |||||
تا زندهای، برو، ادب آموز بهر نام | کین نفس آدمی به ادب نامور شود | |||||
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی | کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟ | |||||
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن | هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود | |||||
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست | چون در دل آورم دل من پر خطر شود | |||||
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی | در موقفی که جنی و انسی حشر شود | |||||
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من | چون وقت حاجت آید ازو، بهرهور شود | |||||
کارم نه بر وتیرهی انصاف میرود | توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود | |||||
یاران من به من ننمودند عیب من | راهی به من نمای، که عیبم هنر شود | |||||
زان آفتاب مایهی نوریم ده، که من | سیری نمیکنم، که هلالم قمر شود | |||||
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال | سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود | |||||
اینجا گر اعتبار من و شاعران یکیست | این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟ | |||||
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار | زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود | |||||
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من | با شاهدان معنی اندر کمر شود | |||||
ده پایه پست کردهام آهنگ شعر خود | تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود | |||||
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد | آری در آرزوست که: آن خاک در شود | |||||
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا | زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟ | |||||
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی | از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود | |||||
پیوند دوستی دو ز دستم نمیدهد | ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود | |||||
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی | تدبیر آن مگر به دعای سحر شود |