اوحدی مراغهای (قصاید)/دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
ظاهر
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته | خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته | |||||
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده | یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته | |||||
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما | چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته | |||||
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق | دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته | |||||
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون | هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته | |||||
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس | من خفته و همراهان با طبل و علم رفته | |||||
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من | من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته | |||||
از گفته و کرد من وز محنت و درد من | شد چهرهی زرد من در نیل و بقم رفته | |||||
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل | وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته! | |||||
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم | تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟ | |||||
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟ | وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟ | |||||
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما | کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟ | |||||
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید | از کاسهی سر سودا وز کیسه درم رفته | |||||
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو | از جان نژند تو این روح دژم رفته | |||||
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان | بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته | |||||
در پردهی این بازی، بنگر که: پیاپی شد | زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته | |||||
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر | زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته | |||||
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت | از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته | |||||
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری | کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته | |||||
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی | در هر طرفی از وی صد نامهی غم رفته؟ | |||||
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی | ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته |