اوحدی مراغهای (قصاید)/بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
ظاهر
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد | شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد | |||||
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی | کین نه یاریست که او را غم یاری باشد | |||||
تو بدین دولت شش روزهی خود غره مباش | کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد | |||||
تا به کی قصهی مال و زر و بستان و سرای؟ | سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد | |||||
به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو | غایت مرتبت تختی و داری باشد | |||||
چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را | چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد | |||||
کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر | ور نه فردا نهلندت که قراری باشد | |||||
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند | گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد | |||||
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی | مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد | |||||
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان | که چنین دود هم از شعلهی ناری باشد | |||||
خاکساران چنین را به حقارت منگر | تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟ | |||||
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا | که زرش را هم از امروز عیاری باشد | |||||
کشت نا کرده چرا دانه طمع میداری؟ | آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟ | |||||
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر | گل مپندار که بیزحمت خاری باشد | |||||
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو | که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟ | |||||
ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم | گر به تحقیق حسابی و شماری باشد | |||||
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر | آن کسان را که در آن خانه یساری باشد | |||||
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر | کین نه بحریست که امید کناری باشد | |||||
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال | هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد |