اوحدی مراغه‌ای (قصاید)/بر آستان در او کسی که راهش هست

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (قصاید) از اوحدی مراغه‌ای
(بر آستان در او کسی که راهش هست)
  بر آستان در او کسی که راهش هست قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست  
  به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر کسی برد که ز توفیق او پناهش هست  
  گرت ز گوشه‌ی دل خواهش محبت اوست یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست  
  چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟ اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست  
  تو با خدای خود ار می‌کنی معاملتی دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست  
  گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست یقین بدان تو که: اندیشه‌ی پناهش هست  
  به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز به عجز قصه‌ی خود عرض کن، که گاهش هست  
  اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست  
  چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟  
  به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست  
  اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست  
  رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست  
  اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست  
  مقدسا و خدایا، به حق راهروی که از هدایت خاص تو انتباهش هست  
  که روز بازپسین در گذار و رحمت کن بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست  
  به بوی لطف تو می‌آید اوحدی برتو اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست  
  گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ‌زنی ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست  
  ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی امید رحمت و آمرزش الهش هست  
  در آنزمان که تو بر نامه‌ی سیه بخشی برو ببخش، که بس نامه‌ی سیاهش هست  
  ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی ز شرم بی‌عملی گونه‌ی چو کاهش هست  
  بر آتش دل وت گر گواه می‌خواهی ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست