اوحدی مراغهای (قصاید)/بر آستان در او کسی که راهش هست
ظاهر
بر آستان در او کسی که راهش هست | قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست | |||||
به راستی سر ازین دامگاه دامنگیر | کسی برد که ز توفیق او پناهش هست | |||||
گرت ز گوشهی دل خواهش محبت اوست | یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست | |||||
چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟ | اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست | |||||
تو با خدای خود ار میکنی معاملتی | دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست | |||||
گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست | یقین بدان تو که: اندیشهی پناهش هست | |||||
به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز | به عجز قصهی خود عرض کن، که گاهش هست | |||||
اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز | که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست | |||||
چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد | چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟ | |||||
به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز | به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست | |||||
اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد | حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست | |||||
رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه | که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست | |||||
اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش | مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست | |||||
مقدسا و خدایا، به حق راهروی | که از هدایت خاص تو انتباهش هست | |||||
که روز بازپسین در گذار و رحمت کن | بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست | |||||
به بوی لطف تو میآید اوحدی برتو | اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست | |||||
گرش به تیر بدوزی ورش به تیغزنی | ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست | |||||
ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی | امید رحمت و آمرزش الهش هست | |||||
در آنزمان که تو بر نامهی سیه بخشی | برو ببخش، که بس نامهی سیاهش هست | |||||
ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی | ز شرم بیعملی گونهی چو کاهش هست | |||||
بر آتش دل وت گر گواه میخواهی | ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست |