اوحدی مراغهای (قصاید)/ای صوفی سرد نارسیده
ظاهر
ای صوفی سرد نارسیده | چون پیر شدی جهان ندیده؟ | |||||
گفتی که: مرید پرورم من | آه از سخن نپروریده! | |||||
تو عام خری و عامیان خر | ایشان زتو خرخری خریده | |||||
ببریده ز علم و بهر جاهی | با یک دو سه جاهل آرمیده | |||||
بر راه منافقی دو، چون خود | صد دام نفاق گستریده | |||||
گه نالهی دور از آتش دل | گه گریهی بیسرشک دیده | |||||
پشتت به نماز اگر شود خم | آن هم به ریا شود خمیده | |||||
گفتی که : شراب شوم باشد | وآن کس که شراب را مزیده | |||||
این خود گویی، ولی به خلوت | هم درد خوری و هم چکیده | |||||
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟ | اخبار ز دیده کن، ز دیده | |||||
تو راه بری، اگر بدانی | نه راهبری، نه ره بریده | |||||
از پرده برون نیامدی هیچ | وانگاه چه پردهها دریده | |||||
آن سینه، که جای شوق باشد | او را تو بنان در آگنیده | |||||
در خانهی مردمان، ز شهوت | هم چشمت و هم دهان خزیده | |||||
چون خرمگسان بخورده در دم | هر شهد که صد مگس بریده | |||||
خرمای حرام ظالمان را | در شبچره چون مویز چیده | |||||
برکنده ز هر تنی قبا، لیک | هم بر تن خویشتن تنیده | |||||
خامی تو به شاخ بر، ولی ما | افتاده چو میوهی رسیده | |||||
تو منصب مهتری گرفته | ما رندی و عاشقی گزیده | |||||
تو صفهی زرق درگشاده | ما صافی عشق درکشیده | |||||
من نوش سخن بر تو برده | وز نیش تو عقربم گزیده | |||||
چون درفتد این عنان به دستت؟ | در هیچ رکاب نادویده | |||||
ای کبر تو خارهای هستی | در سینهی نیستان خلیده | |||||
چندان که تو آب خورده باشی | ما شربت خون دل چشیده | |||||
فردا بینی ترنج برجای | وانگاه تو دست خود بریده | |||||
تو در پی صید دیگرانی | وآن صید، که داشتی، رمیده | |||||
چون پیش قفس رسی بدانی : | کان مرغ بجاست، یا پریده؟ | |||||
این حق بشنو ز من، که این هست | حق گفته و اوحدی شنیده |