اوحدی مراغهای (قصاید)/ای رنج ناکشیده، که میراث میخوری
ظاهر
ای رنج ناکشیده، که میراث میخوری | بنگر که: کیستی تو و مال که میبری؟ | |||||
او جمع کرد و چون به نمیخورد ازو بماند | دریاب کز تو باز نماند چو بگذری | |||||
مردم به دستگاه توانگر نمیشود | درویش را چو دست بگیری توانگری | |||||
از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا | با ایزدش معامله کن، گر مبصری | |||||
زر غول مرد باشد و زن غل گردنش | در غل غول باشی، تا با زن و زری | |||||
شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچهخوار | برگیر ازو تو مهر و مگیرش به مادری | |||||
فرزند بندهایست، خدا را، غمش مخور | کان نیستی که به ز خدا بنده پروری | |||||
گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست | ور مدبرست، رنج زیادت چه میبری؟ | |||||
ای خواجه، ملک را که به دست تو دادهاند | قانون بد منه، که به کلی تو میخوری | |||||
بیعدل ملک دیر نماند، نگاه دار | مال رعیت از ستم و جور لشکری | |||||
گرد هوی مگرد، که گردد وبال تو | گر خود به بال جعفر طیار میپری | |||||
دریای فتنه این هوس و آرزوی تست | در موج او مرو، چو ندانی شناوری | |||||
این شست و شوی جبه و دستار تا به کی؟ | دست از جهان بشوی، که آنست گازری | |||||
هرگز نباشدت به بد دیگران نظر | در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری | |||||
پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت | ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری | |||||
جای خرد به مرتبه بالای چرخهاست | رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری | |||||
بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشید جهل | پیش خرد نتیجهی جهلست کافری | |||||
ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر | شمشیر برق در رخ خورشید خاوری | |||||
صد جامهی سیاه بپوشی، چو خلق نیست | گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری | |||||
خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن | زان غسل واجبیست، که با زن برابری | |||||
شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی : | کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟ | |||||
گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه | عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟ | |||||
از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین | روزی که کردگار کند با تو داوری | |||||
گفتار اوحدی نبود بیحقیقتی | قولش قبول کن، که به اقبال رهبری | |||||
گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب | ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری |