اوحدی مراغه‌ای (قصاید)/ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (قصاید) از اوحدی مراغه‌ای
(ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست)
  ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟  
  گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟  
  عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست  
  تو نامه‌ی خدایی و آن نامه سر به مهر بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟  
  ار نامه روشنست نمودار هر دو کون بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست  
  ترکیب ماست زبده‌ی اجزای کاینات مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست  
  آنی که هر دو کون به دکان راستی نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست  
  زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست  
  این جام را جلی ده و خود را درو ببین سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست  
  لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟ کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست  
  زین چیزها که داری و دل بسته‌ای درو دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟  
  نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ وین آلت دگر همه را روی در فناست  
  این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست  
  گردانه خرد می نشود جز به آسیاب ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست  
  دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست  
  گفتی: به سعی مایه‌ی دنیا فزون کنم دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟  
  دنیا و دین دو پله‌ی میزان قدرتست این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست  
  ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست  
  بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست  
  حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست  
  خاشاک راه دانش در پای جود او هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست  
  ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست  
  چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه آن کش چهار بالش توفیق متکاست  
  صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟ صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست  
  دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست  
  دست کلیم را ید بیضا نهاد نام کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست  
  ای سالک صراط سوی، راست کار باش کان رفت در بهشت که در خط استواست  
  گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟ عارف کسی بود که بداند که: از کجاست  
  گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست  
  از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست  
  از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند راهت به پرده‌ای که درو مهد کبریاست