اوحدی مراغهای (قصاید)/ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست
ظاهر
ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست | تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟ | |||||
گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست | ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟ | |||||
عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ | هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست | |||||
تو نامهی خدایی و آن نامه سر به مهر | بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟ | |||||
ار نامه روشنست نمودار هر دو کون | بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست | |||||
ترکیب ماست زبدهی اجزای کاینات | مانند زبدهای که برون آوری ز ماست | |||||
آنی که هر دو کون به دکان راستی | نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست | |||||
زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل | در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست | |||||
این جام را جلی ده و خود را درو ببین | سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست | |||||
لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟ | کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست | |||||
زین چیزها که داری و دل بستهای درو | دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟ | |||||
نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ | وین آلت دگر همه را روی در فناست | |||||
این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر | میدان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست | |||||
گردانه خرد می نشود جز به آسیاب | ما دانهایم و گردش این گنبد آسیاست | |||||
دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی | این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست | |||||
گفتی: به سعی مایهی دنیا فزون کنم | دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟ | |||||
دنیا و دین دو پلهی میزان قدرتست | این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست | |||||
ای صاحب نیاز، نمازی که میکنی | گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست | |||||
بیناست آن نظر که ازو هست گشتهای | جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست | |||||
حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست | رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست | |||||
خاشاک راه دانش در پای جود او | هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست | |||||
ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست | آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست | |||||
چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه | آن کش چهار بالش توفیق متکاست | |||||
صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟ | صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست | |||||
دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیشدار | زیرا که بوسه بر کفدستی چنان رواست | |||||
دست کلیم را ید بیضا نهاد نام | کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست | |||||
ای سالک صراط سوی، راست کار باش | کان رفت در بهشت که در خط استواست | |||||
گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟ | عارف کسی بود که بداند که: از کجاست | |||||
گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث | بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست | |||||
از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم | بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست | |||||
از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند | راهت به پردهای که درو مهد کبریاست |