اوحدی مراغهای (قصاید)/اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی
ظاهر
اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی | حدیث بیلب و گفتار بیزبان شنوی | |||||
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر | ز ذره ذرهی گیتی زمان زمان شنوی | |||||
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری | چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی | |||||
چو پای بستهی این قبه گشتهای، ناچار | درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی | |||||
به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست | گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی | |||||
حدیث با تو به اندازهی تو باید گفت | که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی | |||||
بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت | که نام جنت و حلوای رایگان شنوی | |||||
به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو | سفر کجا کنی، ار قصهی زیان شنوی؟ | |||||
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس | که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی | |||||
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست | که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی | |||||
و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد | چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی | |||||
سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست | سخن بزرگ بود کان ز خردهدان شنوی | |||||
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق | که کارنامهی این گله از شبان شنوی | |||||
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود | که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی | |||||
تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود | اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی | |||||
کسی که فرق نداند میان قالب و جان | حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟ | |||||
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر | یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی | |||||
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت | روا بود سخن پیر کز جوان شنوی | |||||
به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس | که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی | |||||
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان | که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی |