اوحدی مراغهای (قصاید)/آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب
ظاهر
آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب | تا روشنت شود سخن گنج در خراب | |||||
او را ز خود چو بازشناسی درو گریز | خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب | |||||
سرچشمهی تویی تو، آن نور راستیست | وان کش توظن بری که تویی لمعهی سراب | |||||
از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست | خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب | |||||
پیوسته باژگونه نظر میکنی به خود | خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب | |||||
خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل | مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب | |||||
گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما | این ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب | |||||
آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟ | ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب | |||||
فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم | تا نسخهای ز خیر ببینی هزار باب | |||||
نیکی ستارهایست کزو میکند طلوع | انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب | |||||
هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار | هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب | |||||
فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف | عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب | |||||
عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر | تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب | |||||
راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر | توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب | |||||
وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند | اندر حساب هستی و او صدر آن حساب | |||||
او لب هستی تو و اکنون تو قشر او | زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟ | |||||
معراج واصلان تو بدین آستان طلب | ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب | |||||
او را اگر بجای بمانی، بماندت | همواره در مذلت و جاوید در عذاب | |||||
پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور | و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب | |||||
سرش به حال من نظر لطف برگماشت | کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب | |||||
برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد | و آنگاه خود ز دیدهی من رفت در نقاب | |||||
تا راه دل به حضرت او برد اوحدی | آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب |