اوحدی مراغهای (غزلیات)/یوسف ما را به چاه انداختند
ظاهر
یوسف ما را به چاه انداختند | گرگ او را در گناه انداختند | |||||
و آنگه از بهر برون آوردنش | کاروانی را به راه انداختند | |||||
از فراق روی او یعقوب را | سالها در آه آه انداختند | |||||
چون خریداران بدیدندش ز جهل | در بها سیم سیاه انداختند | |||||
شد به مصر و از زلیخا دیدنش | باز در زندان شاه انداختند | |||||
خواب زندان را چو معنی باز یافت | تختش اندر بارگاه انداختند | |||||
شد پس از خواری عزیز و در برش | خلعت« ثم اجتباه» انداختند | |||||
تا نبیند هر کسی آن ماه را | برقعی بر روی ماه انداختند | |||||
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد | زخم بر دست گواه انداختند | |||||
حال سلطانیش چون مشهور شد | جست و جویی در سپاه انداختند | |||||
دشمنش را از هوای سرزنش | صاع در آب و گیاه انداختند | |||||
قرعهی خط بشارت بردنش | بر بشیر نیک خواه انداختند | |||||
باز با قوم خودش کردند جمع | جمله را در عزو جاه انداختند | |||||
این حکایت سر گذشت روح تست | کش درین زندان و چاه انداختند | |||||
اوحدی چون باز دید این سرو گفت | سر او را با اله انداختند |