اوحدی مراغهای (غزلیات)/یار ار نمیکند به حدیث تو گوش باز
ظاهر
یار ار نمیکند به حدیث تو گوش باز | عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز | |||||
چون پیش او ز جور بنالی و نشنود | درمانت آن بود که بر آری خروش باز | |||||
هر گه که پیش دوست مجال سخن بود | رمزی سبک در افکن و میشو خموش باز | |||||
ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی | گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز | |||||
حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین | گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز | |||||
گفتی به دل که: صبر کن، او بیقرار شد | دل را خوشست با سخنانت به گوش باز | |||||
خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر | آن امشبست گر نبرندم به دوش باز | |||||
چون سعی ما به صومعه سودی نمیکند | زین پس طواف ما و در میفروش باز | |||||
گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست | مست غم تو دیرتر آید به هوش باز |